قصه

او "رفت"...همین...قصـه ام کـوتـاه بـود...بـه سـر رسیـد...کـلاغ جـان،تـو هـم بـرو...شـایـد جـایـی دیگـر قصه ای زیـبـا منتظـرت باشد...

نمک...

نمک خوردی نوش جونت …نمکدونم شکستی،دمت گرم…دیگه بقیشو به زخممون نپاش…!

کاش...

کاش میدانستی که الان یک شبم "چند روز" طول می کشد...!

مأمور و معذور

شغلش این بود بیاید... عاشق کند...تنها بگذارد و برود...! نامرد...نمی‌دانم...! شاید مأمور بود و‌ معذور...!

هیس...!

ﻫﻴـــﺲ...!ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ... ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...!

تسبیح

تســبـیح میشوم زیر انگشــتانت...دانــه دانــه میـرانـی ام تا خـودت را بالا ببــری...

آدمک های هزار رنگ

میانِ آدمـک هایِ هـــزار رنــگ...دلباخته یک رنـگی او شدم...افـسوس...گذر زمان بیرنــگش کرد... کم رنگ...و کم رنگ تر... و آخــر مـحــو....

دهان پر...!

دهانم پُر از حرف است... اما حیف...!با دهان پُر نباید سخن گفت...!

اسکار

کاش مردم جدایی او از من را هم می دیدند... بی شک اسکار می گرفت بازیش با من...!

خوشبختی

همینـــکه آرزوهایــم را خــاک کــردم،به آرامش رسیـــدم...چــه ســاده بود خوشبختــی…